نمك بر زخم من شيرين تر از خواب سحر گردد  

 جگرها خون شود تا يك پسر مثل پدر گردد

     گويد پسر به مادر، كه زنم بكف دارد چماق    

   مهديه كه خون ميكرد دلم را زغم درد فراق

 پـسر كم پـول

مادرجون بي رخ معشوقه  چطور تاب بيارم 

 از كجا چادر و تي شرت و جوراب بيارم

كجا از طلا سـرويسي و سرخـاب بيارم          عاشقم پـول ندارم سـبد بـده آب بيارم

بـرده هوش از سر من حور لقا دختركي      نجيب امـّا فـوكلي و خـوش منـظركي

شده ام عاشق و در جيب نـدارم زركي       نـــدارم شـغل امّـا صــدا دارم خركي

معلّمه از علم و ادب ريـاست مي كنه      شكوائيـه ز گـراني و گه ز سياست مي كنه

ديـده خويـش گشائيد و بيائيـد بـهوش      پنـد گـويم لـطفا آن پـذيـريد بگـوش

گـويمت اي پـــسر شــتاب كـن               بـهر خـود يك دخـتر انتخـاب كـن

بشــنو، قـطع غـم و اضـطراب كـن           بـهــر ايـن بــاغ فـكر آب كـن

پسرجان ديده از مـاتمش پـر آب كن     ز فـراق نـامزد، جـگر خويش كـباب كن

مردان با غـيرت را در خانـه خواب برده     بي حجاب دخـتران را به كوچه آب برده

ما مـردم اصفـهان هـر روزه در عذابيـم     يك روز فكر وام يك روز قحـطي آبيـم

ننــه جـان گوئي به اين تـازه جوان    فكـر كـاري بكـند در حومه اصـفهان

چـند در خــانـه نـشيـند نــالان         مــرد بي شـغل نــداره گـذران

زن يــكي يــكي، آن  گفـتند           پيـران كه در بـاغ رضوان خفـتند

نه ، زن يكي خدا  يكي آن گفتند          آن كسان كه در خاك  خفتند

از دو زن غير وحشت و جنجال       آسايش و جاه و حشمت ، محال

خلق گفـتند گشـته ديــــوانـه         هر مـرد كه دو زن بـرده بخــانـه

اول كار همچو شمع در كنار پـروانـه     آخر شود مرد بي درهم و دينـار، ديـوانـه

ميـان كـوچـه گفـتا مـرد الـدنگي             دو زن كـند بسـيار طـرد دلـتنگي

زدش سيلي و شد چو دونيـم خـرچنگي      بـرون ز شهر رفت چو نيـم فـرسنگي

كه آتـش دل من شـعله زد بـهر سنگي         جـز زن خوب نيست رفـيق يـكرنگي

آن پسر ز بي حيايي مي تراشد ابرو و ريش را

   صورت بسان زن مي كند در خيابان خويش را

دخـتر با لـباس پـسر، فـرو كـشد كيـش را   

   وان دگر جـاي گاو و شتر فـروشد ميـش را

پـدر، دخـتر خوب به ديـو دد ندهـد      بـهر پـول و حرف خوب و بـد ندهـد

هـر  پـسر را عقل و شعوري در سـر است

  از نجـابت نيلوفـر و هسـتي مستحضر است

شـيدا با زينب گلي رفيـق و يـاور اسـت     حـافظ هـــر دو حــي داور اسـت

خلق را بيـدار از خواب پريـشان مي كند 

آنچه هـستي در آرامش لبخند عنوان مي كند

نـاهيـد خـدمت بـه مـظلومـان مي كند      ظلم هـركجـا بـا شـد نمـايـان مي كند

در اين ليگ جز پرسپوليس نديدم تيمي   از نـگار جـــز رواني نشـنيدم چـيزي

مهـدي ،گشت سـفيد از سـخنت ريـش من     تـو صـحبت دو زن منـما پيـش مـن

در ایـن مملکت حــاجی راسی راسی     آدم میشه دیــونه از حرفـهای ســیاسـی

بلوگفا سـرود كه علـيرضـا زنـــده بـاد      تـا ابــد عـشق بيــــدار پـاينـده بـاد