بـپـــرس ســوال

بپــرس ســوال ![]()
مدّتي است كه مي پرسد مهـلا از من سوال بسيار
از صفحـه بنـدي وب گرفته تا ماست و خيار
دادمش جواب و گفتم اداي خجـلان در نيـار
بـــرو از اتـاق قلم وكاغـذي با خـود بيـار
گفت من خود مي دانستم پاسخ بر اين سوال
مـــــرا دعـــــوا كـرد بـا صـد قيل و قـال
گـفتم شـنيدم از غـيب مـي گـويي خـبر چــو نـداري علم از مـدرك نـامي مـبر
معـمّا مي شود حل اي دختر صاحب هــنر
گر چــو من درس بخـواني تا وقت سحـر
مهـلا كن دعـا وقت سحـر بـر عليرضـا گـفتا مـن چـاشـت شـوم بيـدار از قـضا
گفتم اگر خواهي شود آسوده مغزت از خيال
دم مـزن از مـدرك و سـوال را بي خيال
ناگـه ايـن سخـن از هـستي مـرا آمـد يـاد
آن زمان كه با نيلوفـر دوچرخه مي كرد بـاد
بــازار علم و معـرفـت شــــده كـساد غـــرور و نفــــــاق و دروغ شــده زيـاد
هستي در كلاس سومين، طرّاحي وب ميـخونه
علم نقّـاشي و خـطّاطي رو خـوب ميـدونه
نيلوفــر شاعــره و ادبيـــــات ميـخونه
الحق كه در چـهره به حـــــوري ميـمونـه
كسي چنين دختراي باهـوش نديـده بخواب
مي زننـد هـر دو حـرف به قوانين حـساب
شـيدا هـم دائم بـر اين سخن داره اعـتقاد بـــا عقـل و ديــــن، دوري از فـــساد
با حـسادت و غـرور شـوي اسير دام صـيّاد
با دست خود مي دهي تيغ دست جـلّاد
دل مي خورد از غـصّه ي عـسل افــسوس چون از زندگي سـراسـر شـده مايـــوس
از بيـرحمي زمـانـه با غم شـده مانـوس در قلعه ي عشق كـرده خـود را محــبوس
گر درس درين فصل بهـاران تو بخـواني شــود كيـسه ات پـر پــول در جــواني
خود را به همان دولت و عـّزت بـرسـاني از لطف خــدا گر بجـهان زنــده بمـاني
يا رب زكـرم بر همگي عـقل عــطاكني درد هــــــمه را از ره وام دوا كني
قـــرض پـسران از ره لطف ادا كني دخـتران را بـده ياد ، نخـود سـوا كني
اي هـستي و نيلوفـر شــــادي كنيد در كوچـــه قـايم موشـك، بـازي كنيد
معذرت خواهي از مهديّـه در حضور همه از خـوبي هاش هرچي بگم، بازم كمه
فرزانه شعراي عليرضا را همه از برميـخونه شــعرها را چـو بلـبل با آواز ميـخونه
از همـه پـسرهاي وبـم بهـتر ميـخونـه اوست در كاشمر سـتاره اي بي قـرينه
دارد انـــدر نـزد حـق رزق حـــلال هـــركـه نيـكوئي نمـايـــد با عــيال
گويد عليرضا دندانتان كنيد هرشب خـلال جـز بهـروزي شـما نيـست هيـچ مـــلال


