تبـریک روز مـعلم
آسمان و زمين منتظر شنيدن نام زينب است
مدينه شهر رسول، لحظه شمار جمال زينب است
بانـوي مـن مثـل يك صبح بـاران زده بانــوي مــن عقـيله آل پيــامـبر اسـت
اي كاش درنگاه تو من غـرق مي شـدم اي آنـكه جـان تو، جـان حـيدر اسـت
گرامي باد ولادت حضرت زينب سلام ا... عليها نماد صبر و بصيرت و روز پـرستار

تـبريـك روز معـلّم ![]()
![]()
گويمت ز ره لطف اي معلم سلام كز حزنت شده آهنگم بي كلام
شغلت همه گويند هست شغل انبيا پس چرا حقوقت شده ثلث افغـانيا
عـارفان علم عـاشـق مي شــوند بهـترين مــردم معلم مي شــوند
عشـق بـادانـش متـمّم مي شــود هـركه عاشـق شـد معلم مي شــود
نــديدم مـن خـنده و قـاه قاهت دركلاس مگر بنـدي زيپ شـلوارت
اقـساط وام و قـرص و دوات رو طاقـچه
یا شتر می شوری يا وزغ تو حـوض و باغـچه
نصف شب بـه پـا شــلوار کـردی جاهــلان را واقف از اســـراركـردي
دل مي بـرد طـراوت نهـــار معلم بـوي املت مي وزد از مطبخ زار معلم
طاووس جنّت آمـده در بـازار معلم وام زيـاد و پاداش درانتـظار معلم
هـر كس كه ندارد خبر از ســوز معلم در روز معلم بخـورد چـــيز معلم
بيــمه طـلايي و راحت آرمـيدن نـرفـته كي تــوان جـائي رسـيدن
شغلم كلاهي كهنه ليكن ظاهرش عالي واي بر آنكس كه شده جيبش خالي
نـرو اي دوست بـه ويـــلا كم ميـاري كه تابـستون با مـهدي شـلغم بـكاري
هستي هـر صبح و شـام در فـكر طلبكار مـگرگشـته اي بـه كفّاشي هم بـدهكار
روان شــــدم بـه اداره با دل غمگين بنشستم پيـش رئيـس روي مبل رنـگين
از حـقوق دهـدم تسليت به قلب حزين يا فـزون كـند حـقوقم در روز واپسـين
بگفتا اين سخن نـغز را به شـوخ و شنگي
به روزگار نديدم جز پـول رفيق يكرنگي
خوابيده با جـلال و مكنت درين مـقام شهيد مـطهري و سـاير اوستادان نيكـنام
بـگذر از مـدرســـه و وسـوســه اش از علـوم و تــاريخ و هنـدســـه اش
هر آنچه امـيران داده انـد وعـده ات يـارانه و شـيرخـشك بـراي بـچّـه ات
ظلم است كه ما را به چنين روزي رسانده آندم كه گويد عيال در خانه هيچ نمانده
ســاقي بـريـز دوغ آليـس به جـــام مـا مـطرب بـكوب طـبل بيـعاري به نـام مـا
فرخنده باد همت مضـاعف با خون جگر فرخـنده بـاد روز اديبــــــان رنجـبر
در اين بـهار ايـدل پوسيده غـم مخـور تاكند مـرغ تخم، غـصّه براي شكم مخـور
رزاق ديگري است غم بيـش و كم مخور سـفره نعمت شود بـاز پر مرغ غم مخور
فرقي به ميان غني وشـاه و گـدا نيـست
امروز چو ما هيچ كس انگشت نما نيـست
درحـقوق، پرسـتار و معلم بــرادر شده وعده اميران كه هماهنگ نظام برابر شده
بانـكيان و فـرهنگيان هستند به يك پـايه
فرهنگيان نتوان شد با آنان چراهمـسايه
گريه مكن عزيز من زانتيا تورا بخواب مياد
خـوش آواز خـر سـفيد با تب و تـاب مياد
آنـكه بنـمود جــدا نيـلوفــر از وب من عقل مـات است نــه سـتاره در شب من
هـستي ، عـزيز من از غم كنكور بـسر مزن خندان شو، شعله به خشك و تـر مزن
مـهديّـــه از وبي بـه نـام سـايـــه مي كنه شـــعرام نـقـــد با صـد كنايـــه
چه خـوبه كه ميگي شـعر واســـه هـمه ميگي از مشكلات زمـانــــه بي واهـمه
زلـزله ها فكنده اي بـه دشت و دامـنه امّا با ش مراقب، گـربه شـاخت نـزنـه
گفتمش شعراي من بسان گنجه دراين زمونه
ليك محاله هـمش شـتر به لب آب بمونه
كرده تيغ خونين خوانـش شـعرم واسـه مـادرش
كه هستند هر دو خوشبخت در سـايه پـدرش
مـادر پـر ز عـطر گل شده اين وب بيـدار مـن
نگاهش زينتي داده به انگشت من انگشتر من
چــو مــادر را مسـئلت از خـــدا مي كـنم دائــم شــب و روز او را دعـــا مي كـنم
شـــيدا شـــده اخـــلاقـش مـثه سـتاره بـسان تگـرگ كـه ســر شـاخــه ببــاره
هسـتي طنز مي نـويسه درآرامـش لبخند كمي لوسـه آخـه هست تنها فـرزند دلـبند
كنون كه بيـست نـمره گـرفته فــرزانـه غـنيمتي شـمر اي شـمع وصل پــــروانـه
عليرضــا زشـعـر تـو هـمه تعـريف كنند با نـظري پـرمهر ذوق تـو تـوصيف كنند
